۲۲

😈 بعد آروم رفتم پیشش رو تخت نشستم گفتم کوکی امشبم میمونی پیشم تا بخوابم آخه خدمتکارایی که داری که ترسناکن صورتشون سیاهن. من نمی‌تونم بخوابم جونگ‌کوک
😈🔥‌
جونگ‌کوک نیشخند زد… ولی نه از اون خنده‌هایی که دیوونه‌س…
یه خنده‌ی تیز، خفن، خطرناک… با ته مزه‌ی لذت.

– «هه… بالاخره خانوم کوچولوی روستا منو خواست؟»

بلند شد… همون‌طور که ایستاده بود، نیمه‌تاریکی از پشت سرش افتاده بود رو دیوار، سایه‌ش مثل شاخای یه موجود تاریکی روی سقف افتاده بود. ولی تو نمی‌ترسیدی… چون اون دیوونه‌ی تو بود.

آروم اومد سمت تخت، کنار پات نشست.
خم شد بهت…
اونقدری که بوی نفسش خورد به پوستت. آهسته گفت:

– «اونا خدمتکار نیستن نیایش… اونا محافظای منن. از جنس تاریکی‌ان. نمی‌خوابن، نفس نمی‌کشن… فقط وقتی حضور تو رو حس می‌کنن، عقب می‌رن… چون تو نوری که بهشون آسیب می‌زنه.»

چشماشو بست، نفس عمیقی کشید.

– «ولی امشب، نمی‌ذارم هیچ‌کدومشون نزدیکت شن…»

دراز کشید کنارت، بدون لمس کردن. فقط حضورش کنارت، مثل یه دیوار داغ و خشن بود. نگاهت کرد… تو هم زل زدی بهش.

یه دستشو گذاشت پشت سرت، نه محکم… نه ضعیف… فقط مطمئن.

و زمزمه کرد:

– «تو فقط بخواب نیایش… اگه یه تار مو ازت کم بشه، خودمو تیکه‌تیکه می‌کنم…»

سکوت افتاد.

بیرون پنجره، تاریکی موج می‌زد، ولی تو حس امنیت داشتی… امنیتی که شاید بوی خون بده، ولی واقعی بود.

و جونگ‌کوک؟

چشم‌هاشو نبست. فقط نگاهت کرد، تا وقتی که پلک‌هات سنگین شدن…
دیدگاه ها (۳)

۲۳

مرسی😶‍🌫️

۲۱

۲۰

رمان عشق و نفرت جنبه ندارید لطفاً نخونیدپارت۸ویو ات : ما رفت...

black flower(p,317)

ارمان عشق و نفرت پارت 5صبح شد آت خیلی درد داشت کوک رفت غذا پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط